محل تبلیغات شما


نمی توان در زندگی برخی چیزها را دید و درباره شان ننوشت. نمی شود اتفاقات جالب و هیجان انگیز روزهایی که می گذرند را مشاهده کرد و بی تفاوت از کنارشان رد شد. همه چیز باید یک جا نوشته شود و تا ابد باقی بماند. مثلا آشنایی های ناخواسته و دوستی های ناخودآگاه.

سه هفته قبل در گروه "مجمع نویسندگان ایران" عضو شدم. چهار روز پیش متن کوتاهی برای تست قلم ارسال کردم. عصر همان روز، از اعضاء گروه، یک نفر بدون اجازه به پی وی من پیام داد و پرسید : شما نویسنده اید؟ » ماندم چه بگویم. اگر می گفتم بله، که دروغ بود. اگر می گفتم خیر، بازهم دروغ بود. بنابر این پاسخ دادم : بله. شاید.» و این بهترین جوابی بود که آن موقع به ذهنم رسید. نمی خواستم جوابش را بدهم. تصمیم گرفتم بلاکش کنم، اما کمی صبر کردم. با خودم گفتم شاید کار مهمی دارد که پیام داده. دست نگه داشتم. پرسیدم : شما خانم هستید؟» نه اسم اکانتش درست و حسابی بود و نه عکس پروفایل. همان لحظه جواب داد: دروغ چرا. من پسرم. قصد مزاحمت هم ندارم.» خواستم او را دست به سر کنم. حال و حوصله دردسر جدید نداشتم. اما گفت می خواهد از من نویسندگی یاد بگیرد. خنده ام گرفت. با خودم گفتم مگر می شود یک پسر بچه چهارده ساله بخواهد نویسنده شود؟ مگر پسر های هم سن او جز بازی رایانه ای و گوشی و تبلت سراغ چیز دیگری هم می روند؟ گفت کتاب می خواند. حیرت کردم. هنوز هم نمی توانم بفهمم خدا چگونه می تواند مهر خواندن و نوشتن را در دل یک پسر بچه نوجوان بیندازد.

این اتفاق، من را سخت به فکر فرو برد. به گذشته سفر کردم و یاد خودم افتادم. همان روز که به مردی چهل و خورده ای ساله به صورت ناشناس پیام دادم و گفتم می خواهم نویسنده شوم. چهارده سالم بود. مردی که شماره او را به زحمت از اداره آموزش و پرورش گرفته بودم، سرگروه ادبیات اداره و دبیر ادبیات بود. کسی که بدون شک می توانست به خوبی راهنمای من باشد.

حالا هفت ماه است که با آن مرد نازنین در ارتباط هستم. چیز های زیادی از او آموختم، چه درس زندگی، و چه درس نویسندگی. حالا پسر بچه نوجوانی از من درخواست کمک دارد. فکر می کنم وقت آن رسیده که من هم ذکات علمم را بپردازم. اما نمی دانم چگونه باید با یک پسر بچه رفتار کرد. پسر ها در این سن و سال آسیب پذیر و زودرنج می شوند. زود امیدشان را از دست می دهند و به سمت کارهای حاشیه ای کشیده می شوند. حس می کنم مسئولیت بزرگی به گردن دارم. " محافظت از استعداد مردی کوچک". کسی که در آینده یکی از نویسندگان و فوتبالیست های معروف دنیا می شود. و شاید هم یک مهندس آی تی و .

جالب اینجاست که مدرسه تیزهوشان درس می خواند. می ترسم بگویم بیشتر بنویسد. نمی خواهم از درس و مدرسه عقب بماند. اما مگر خود من مدرسه تیزهوشان درس نمی خوانم؟ من به هیچ عنوان اجازه نمی دهم فعالیت های درسی مانع نوشتنم بشوند. به هر قیمتی که شده نوشتن رمان هایم را ترک نخواهم کرد. حتی اگر از مدرسه بیرونم کنند. اما آیدین، دوست نویسنده من، باهوش تر از ان است که نتواند برنامه ریزی کند. او بین درس خواند و نوشتن و مطالعه غیر درسی، قطعا به ترتیب همه را انجام خواهد داد.

من هم تمام تلاشم را خواهم کرد تا از او و استعدادش، دورادور مراقبت کنم و سعی می کنم به روحیه اش آسیبی نرسانم. او من را به یاد برادرم می اندازد. وقتی برادرم به کلاس نقاشی رفت و بعد از سه ماه خانه مان پر از تابلو های منظره شد، از صمیم قلب به او افتخار کردم. حالا خیال می کنم آیدین هم مانند امیر، برادر جدید من است. او را دوست خواهم داشت و خواهرانه یاریش خواهم کرد.

به امید روزی که این پسر با استعداد و کتابخوان گیلانی، مایه سرافرازی کشورش باشد. از صمیم قلب برای او آرزوی بهترین ها را دارم.


#زهرا خسروی .

زندگی هنوز هم زیباست ...

نوجوان دوست داشتنی

دره سرگردانی (مهرناز نیک افراز )

هم ,نمی ,های ,درس ,کنم ,یک ,پسر بچه ,می کنم ,یک پسر ,او را ,خودم گفتم

مشخصات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نگاره ی طوبی جامع ترین وبلاگ اخبار شهری آموزش کافی شاپ - کافه و آکادمی ژِینو آسا موزیک پیچک پلاس آموزشگاه زبان پیچک خیال کلبه سبز سایت فروش میلگرد و تیرآهن